داداشي خوش اومدي به دنيا ...
سلام سانيار
صبح نيمه زمستوني ات بخير مهربونم
عمه ايي بعد اين همه مدت اومد و ميخواد بهت تبريك بگه كه خدا يه داداشي ناز بهتون داده...
روز پنج شنبه مامان سهيلا يه كوچولو دردش گرفت و بابا علي و ماماني بردنش بيمارستان .. تو هم پيش من و زن عمو سهيلا موندي ... اولش يه كم بهونه گرفتي بعد كه برات سي دي پانداهاي پرنده يا همون پانشل و گذاشتم آروم شدي ...
بابا سجاد هم رفته بود پيش مامانت و داداشي ات ... ساعت 12 شب داداشي ناز و خوشگل ات كه مثه خودت سفيد و بوره صحيح و سلامت به دنيا اومد ...
جمعه هم من و تو و بابا سجاد رفتيم برا داداشي ات گل گرفتيم و تو يه تام هم برا داداش ت كادو گرفتي ... شكموي عمه هي مي گفتي شيريني و باز كنيم تا خودت بخوري ...
ظهر هم من و تو و بابا سجاد رفتيم ديدن ني ني و مامانت .. اولش يه كم باهاش بازي كردي ولي فك كنم يه كوچولو حسودي ميكردي و بهونه گرفتي ...
موقع اومدن هم اينقدر گريه كردي كه داداشي و با خودمون بياريم خونه ...
خلاصه اينكه كلي تو ماشين تو راه برگشت من و تو رقصيديم و با صداي بلند آهنگ گوش كرديم ...
شب هم با ديدن سي دي پانشل و في في به خواب ناز رفتي ...
امروز هم بايد بريد داداشي و بياريد ... ميخوايد بريد خونه مامان زيبا ...
مهربون عمه فك نكني با اومدن داداشي ات ما بيشتر به اون توجه ميكنيم و تو رو يادمون ميره آآآآ نه اصلاً اينطور نيست تو همون سانيار مهربون ما هستي و خواهي بود ...
راستي داداشي ات با خودش برات يه عروسك سگ آبي اورده .. چه داداشي نازي داري تو گلكم ...
عكساتون و ميزارم تا ببيني يه كم سرم شلوغه عزيزكم
دوست دارمممممممممممممممممممممممممم